آی آر نی نی

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

حکایت بط و ماهی


گویند که بَطی در آب روشنایی ِ ستاره می دید؛ پنداشت که ماهی است. قصدی می کرد تا بگیرد و، هیچ نمی یافت. چون بارها بیازمود و حاصلی ندید، فرو گذاشت. دیگر روز هرگاه که ماهی بدیدی، گمان بردی که همان روشنایی است؛ قصدی نپیوستی و ثمرت ِ این تجربت آن بود که همه روز گرسنه بماند.
کلیله و دمنه: مینوی

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

حکایت شتر احمق


آورده‌‌‌اند كه زاغی، گرگی و شغالی در خدمت شيری در جنگل بودند و مسكن ايشان در كنار جاده عام بود، شتر بازرگانی در آن حوالی از قطار شتران بازمانده بود و به طلب چرا به آن بيشه آمد، چون به نزديك شير رسيد چاره‌ای جز تواضع و خدمت نديد، شير از او دلجویی كرد و از حال او پرسيد و به او گفت: "چه قصدی داری؟ آيا ميل داری مادام‌العمر دراين جنگل در نزد ما باشی و روزگار را به خوشی و رفاه بگذرانی؟"، شتر جواب داد: "آن چه ملك فرمايد"، و بدين ترتيب شتر نيز مانند ساير حيوانات مقيم آن جنگل گشت.

روزی شير در طلب شكار می‌گشت، فيلي مست به او رسيد و با يكديگر درگير شدند و ازهر دو طرف مقاومت رفت و شيرمجروح و نالان به مكان خود بازگشت.

شير روزها از شكار بازماند و گرگ و زاغ و شغال هم كه از باقيمانده شكار شير رفع گرسنگی می‌كردند، بی غذا و گرسنه ماندند.

شير وقتی گرسنگی و ناتوانی آنان را ديد، گفت برويد و در اين نزديكی صيدی بجویید، تامن باهمين حالم بروم و صيدش كنم و شما از اين ناراحتی، ضعف و گرسنگی نجات دهم، ايشان به گوشه‌ای رفتند و با يكديگر گفتند كه: "در اين جنگل اين شتر اجنبی و بيگانه است، در ميان ما چه فايده‌ای دارد، نه ما را انسی والفتی هست و نه ملك را از جانب او منفعتی، شير را بايد تشويق كنيم تا او را درهم بشكند و چند روز خوراك خود و ما را تامين نمايد."

شغال گفت: "اين كار را نمی‌توانيم، چون شير به او امان داده و در خدمت خويش نگاه داشته است"، زاغ گفت: "رفع اين مانع با من، كاري می‌كنم شير از تامين شتر چشم بپوشد"، بدين قصد پيش شير رفت و بايستاد، شير پرسيد كه: "آيا شكاری وحيوانی در اين نزديكی‌ها ديديد؟ تا در صدد شكار برآيم"،

پاسخ داد كه: "چشان همه‌ ماها از شدت گرسنگی بينایی خود را از دست داده و چيزی نديديم تنها چاره‌ای كه برای رفع گرسنگي و سير شدن شما و ما باقی مانده، اين است كه اين شتر در بين ما اجنبی است و ملك را نيز از و فايده‌ای نيست، بهتر از همه اين است كه او را درهم بشكنيد و ذات ملوكانه و ما بندگان چندين روز از گوشت او تغذيه كنيم."

شير گفت: "ای زاغ، از انصاف به دور است كه من چنين كاری كنم، زيرا من به او امان داده‌ام و خودم به او گفته‌ام كه در جنگل و در نزد ما بماند و عمر به آسودگی بگذراند، حال شكستن عهد وپيمان را به چه دليل جايز بشمرم؟"

زاغ گفت: "حقير اين نكته را می‌داند وليكن حكما گفته‌اند «يك نفس را فدای اهل بيتي بايد كرد و اهل بيتی را فدای قبيله‌ای و قبيله‌ای را فدای شهری و شهری را فدای ذات ملك»، چون خطر پيش آيد عهد و پيمان از بين می‌رود."

شير سر در پيش افكند، زاغ رفت و به ياران خود گفت: "هرچند قدری تندی كرد، اما سرانجام رامش كردم، اكنون تدبير آن است كه به نزد شتر برويم و ناتوانی شير را به او بگوییم و به صورت اجتماع، همگی به نزد شير رويم و هريك از ما بگويد امروز از ملك می‌خواهيم كه منت دهد و چاشت خود را از گوشت ناقابل چاكر ترتيب دهد"، و با اين مقدمات شتر را فريفتند و به نزد شير رفتند.

قبل از همه زاغ گفت: "ملك را عمر دراز باد، صحت و سلامتي و بقای ما به صحت و سلامتی ذات ملوكانه وابسته است، اكنون كه ملك به واسطه كسالت و ناتوانی از شكار بازمانده است و تن و جان من اگر چه ضعيف است، فدای ذات شريف ملك باد، از مقام بزرگ سلطان حيوانات تقاضا دارم امروز ملك از گوشت من سدّ رمق نمايد و مرا فدای سلامتی و بقای خود سازد."

ديگران گفتند: "از خوردن جثه ضعف تو چه آيد و از گوشت توچه سيری؟ شغال هم به همين روش بياناتی كرد"، پاسخ دادند كه گوشت تو متعفن و بويناك است، طعمه‌ ملك را نشايد.

گرگ هم در همين زمينه فصلی بگفت، ايشان گفتند: "گوشت گرگ خناق آورده و مانند زهر هلاهل باشد."

شتر بيچاره كه افسون آنان گول خورده بود به پای خود به نزد شير آمده بود، شروع به صحبت كرد و تعريف زيادی از پاكی و خوش خوراكی گوشت خود نمود.

همه با هم و يك صدا گفتند: "توراست می‌گویی و از روی سادگی عقيده و مهربانی زياد اين جملات را می‌گویی، به يك باره همگی به اجتماع به او پريدند و در وی افتادند و جسدش را پاره پاره كردند و شتر در دام افتاد و جان خود را بداد.

کتاب «داستانهای شیرین ایرانی»، به اهتمام اسمعیل شاهرودی

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

از تمام توان خود استفاده می کنی؟


روابط خاک حاصلخیزی ست که تمامی پیشرفت ها و موفقیتهای زنـدگی از آنها می روید و رشد می کند.

روزی پسر کوچولویی می خواست یک سنگ بزرگ را جابه جا کند؛ اما هرچه می کوشید حتّی نمی توانست کوچک ترین حرکتی هم به آن بدهد.

پدرش که از کنارش می گذشت، لحظه ای به تماشای تقلّای بی حاصل او ایستاد.سپس رو به او کرد و گفت:« ببین پسرم، از همه ی توان خود استفاده می کنی یا نه؟»

پسرک با اوقات تلخی گفت:« آره پدر، استفاده می کنم.»

پدر آرام و خونسر گفت:« نه، استفاده نمی کنی. تو هنوز از من نخواسته ای که کمکت کنم.»

از کتاب: جانب عشق عزیز است فرو مگذارش/مسعود لعلی